حاجی چاکر

حاجی چاکر

کرکره مغازه را پایین کشید. صدای اذان از دورتر به گوش می رسید. وسط ظهر مردم با خریدهایی به دست سعی می کردند خود را از ترافیک چهار راه رسولی نجات دهند. افسر جوان با دست ماشین ها را هدایت می کرد. گاهی سوتش را به دهان می گذاشت و ماشین های متوقف را وادار به حرکت می کرد.

حاجی چاکر از کوچه‌های تنگ و تو در تو رد شد به مسجد بازار رسید. آستین‌ها را بالا داده و کفش‌ها را کند تا وضوی سازد. به شستن دست‌ها مشغول شد. دستی بر روی شانه‌اش حس کرد. روی برگرداند.

– چطوری حاجی چاکر ؟ رو به راهی؟ کسب و کارت به راهه؟

مرید دستار را رو‌ی سرش جا به جا کرد. تسبیح بلندی که به گردن داشت تکان خورد.

– چطوری شیخ؟ چاراه پیدات شده؟

مرید دست‌ها را شست. آبی به صورت زد.

– هیچ میر چاکر! از شیرآباد صبح زدم بیرون چشم وا کردم دیدم میان شلوغی چاراهم. نگفتی کار و کاسبی چطوره میر صاحب؟

چاکر دستی میان محاسن کشید. نگاهی به مرید انداخت.

– بازار کساد است. ملت نخر شدند. ماه به ماه همین دوزار یارانه را نمی دانند به زخم زندگی بزنن یا نانی بخرن که شب شکم گشنه سر رو زمین نزارن. مرز هم که چند ماهیه که بستس. یه کیسه برنج برا گذران هم نمی ذارن کسی بیاره. ما هم از سر ناچاری صب به صب باز می کنیم. تو به چه کاری؟

مرید دستارش را بر سر جا به جا کرد. جمعیت نمازگزار بیش‌تر می شد.

– منم گاهی هیزم میارم از اطراف تو شیرآباد چرخی می زنم و می فروشم. اوایل یکی دو تا شتر داشتیم که شیرشان را برا فروش یکی می برد شهر. بعدا شترها را فروختیم یه آلونک همونجا رهن کردیم.

چاکر دستی بر بروتش کشید. نگاهی به مرید انداخت. دستانش را با لونگی که دوشش انداخته بود خشک کرد.

– هی شیخ هی… معلوم نیست آه هانی بود یا دم تو !؟بعد رفتن شماها ما هم آواره این شهر و آن شهر شدیم. آن وقت ها دزآب چنین بر و بیایی نداشت. همین چار کپر بود و یه چشمه اون ته. سالی به شش ماه مگر انگلیسی‌ها رد می شدن و چیزی آذوقه می بردند. من با دو گله شتر و شش رمه گوسفند خودمو و تیره و طایفه رو به دزآب رساندم.

مرید این پا و آن پا می کرد.

– گوشت با منه؟ شترها را به گوهر فروختم. اونم همین کلاته چارتا رو ساربان گذاشته که مواظب شترها باشن. منم که می بینی با هزاران زحمت همین دهنه مغازه رو سر پا نگه داشتم.

جلوی درب ورودی مسجد شلوغ شده بود. چاکر و مرید لا به لای جمعیت وارد مسجد شدند. صف‌ها بسته شد. نماز خواندند. بعد از نماز جمعیت داشت متفرق می شد. کرکره مغازه‌ها دوباره بالا رفت. دم در مرید چاکر را صدا زد

– حاجی امشب قرار است با چند نفر از دوستان بریم جلسه نقد فیلم. خواستی ساعت شش بیا ارشاد

چاکر پاشنه کفشش را درست کرد. کمر راست کرد.

– حالا فیلم چیه؟

– مهر هفتم ،برگمان

چاکر داشت دور می شد. مرید به زحمت از میان شلوغی صدایش را می شنید

– نه نه فقط روسلینی ؛ رم، شهر بی دفاع رو آوردن به من خبر بده

حاجی چاکر در میان جمعیت ناپدید شد.

T.me/balanchir

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *