|

سیه مارِ نیلگ

لنگ بسته بر سر و صورتش را باز کرد. عرق را از سر و رو بر زمین چکاند. غرق در خیالاتش گوشه ی کپر کز کرد. مه گنج بر آتشدان دیگ کوچکی را بار گذاشته بود. 

– هان گنگوزار چه شده؟ کشتی هایت غرق شدن؟

– قجرها سرو کله شان پیدا نشده این طرفا؟

– نه مرد! قجر کجا پایش به این کوه می رسد…

گنگوزار چیزی نمی شنید،سوال می پرسید و منتظر جواب نمی ماند. 

– من باید انتقام مزار را از سیه مار بگیرم. می دانی زن ،بلوچ است و کینه اش… من باید انتقام بگیرم… مردم چه می گویند… بی عرضه نتوانست بیل (۱) پدرش را بگیرد… چطور سرم را در آزباگ (۲) و نیلگ (۳) بلند کنم؟!

***

آفتاب به پشت نیلگ می خزید. باغ به تیرگی می گرایید. گنگوزار داس را تنگ نخل آویخت. سپت (۴) پر از علف را به دست گرفت و بر شانه آویزان کرد. پیش به سوی خانه. سر راه نزدیک کاریز سبد را به زمین گذاشت. دست و صورتش را چند بار شست. خواست بلند شود، صدایی شنید. نیم خیز گوش تیز کرد به اطراف نگریست. صدای خش خش از میان شاخه های خشک و افتاده نخل ها بر روی زمین می آمد. 

– لابد دد و وحشی است…

راهش را به سمت خانه اش کج کرد. مه گنج دلواپس دم لوگ (۵) ایستاد بود. با دیدن مرد به داخل رفت. 

– کجایی مرد، دیر کردی؟

مرد کنار آتشدان دستهایش را گرم می کرد. 

– برنو هنوز سر جایش هست؟

– چطور؟ مگر قشون قجر سر و کله اش پیدا شده؟

– نه !کارت نباشه..

– همان جای قبلی لا به لای لحافها…

– شام را بیار بخوریم، فردا زود باید بیدار شوم، خیلی کار دارم خیلی…

***

مه گنج خواب بود که از خانه بیرون زد. هوای سرد نیلگ او را به خود پیچانده بود. دستها را به هم مالید. لنگش را محکم بر سر روی پیچاند. به سمت کاریز رفت. در گرگ و میش هوا دید آب زلال از جو به سمت باغها روان است. پشت نخل کمین کرد. 

– بیا بیا که خونم به جوش آمده، امروز کارت ساخته است. 

برنو را مزار سالها پیش از پهره (۶) خریده بود. گنگوزار بهارگاه سواس هایش(۷) را محکم می بست و به دره های نیلگ می رفت. چند شبانه روز گذشت و گذر ، با دو سه چغور و گاهی با یک بزکوهی به خانه بر می گشت. 

اولین شراره های آفتاب کم کم پیدا می شد. صدای خش خش از پشت نخل ها به گوش می رسد. قلب گنگوزار به تندی می زد. سیه مار بود. خود خودش. خود را کنار آب رسانید. کمی آب را مزمزه کرد. قلب گنگوزار داشت از سینه بیرون می زد. برنو را آماده کرد. سیه مار را نشانه رفت. انگشتش بر ماشه می لرزید. صدای نفسهای خود را می شنید.

بوم بوم بوم تق!

برنو کارش را کرده بود. شکم سیه مار را دریده بود. جوی رنگین شد. گنگوزار به سوی سیه مار دوید. 

– هان سیه مار دیدی خون پدر را زنده کردم…

سیه مار از درد به خود می پیچید. سرش را به سمت صدا چرخاند. 

– هان پسر مزار چه کردی با من؟

– بیل مزار از تو گرفتم. خونش جوشید تا امروز من تقاصش را گرفتم. 

– خطا کردی خطا… هم خودت هم تیرت …من و مزار سالها صلح کردیم. من در بالای نیلگ و او همان پایین در آزباگ هرکدام به روزگار خود مشغول بودیم. 

– نه نه همه رد خون مزار را تا نزدیک خانه تو دیده بودند! تو خون مزار را ریختی…

– نه پسر این طور نیست! نه نه! مزار را قجر زد. همان شبی که قشون قجر به سمت گِه (۸) می رفت. شبش اطراف هیچان (۹) اطراق کردند. 

– دروغ است دروغ…

– آن روز به سرحه (۱۰) رفته بودم. رد شدنشان را دیدم…

– تو همیشه کینه پدرم را داشتی…

– تن نیمه جان مزار را خودم به نیلگ آوردم. خون زیادی ازش رفته بود. تا رفتم از کوه برای مرهم زخمهایش جر و دار (۱۱) بیاورم برگشتن دیدم جان داده…

– دروغ هایت را باور ندارم. تو دشمن پدرم بودی، می ترسیدی او به گنج نیلگ پی ببرد و گنج از دستت خارج شود هان!؟…

– من سالهاست نگهبان نیلگ هستم مزار هم این را می دانست. او به کشت و کار خودش قانع بود. گنج نیلگ مال همه بلوچ است نه یک نفر این را بدان پسر مزار… 

***

گنگوزار سبد علف را بر شانه اش گذاشت. راهش را به سمت کاریز کج کرد. سبد را گوشه ای زمین گذاشت. دست بر آب زد. زلال و شفاف بود. هنوز آن طرف جو سرخی دیده می شد. خاطره صبح لحظه ای جلوی چشمانش آمد. سیه مار را ندید. 

– افعی شرور صد جان دارد، این بار جان سالم به در برده لابد…

آخرین تیغه های خورشید خود را به پشت نیلگ می رساندند. گنگوزار تن خسته اش را سمت خانه اش و مه گنج می کشاند. سیه مار تن زخمی خود را بر تن نیلگ یله کرد و به آسمان تیره نگریست. 
۲۴ آذر ۱۳۹۵ 

زاهدان 

(برای عبدالواحد برهانی، اکبر رئیسی دو نویسنده بلوچ همچنین برای مردم نیلگ

به مناسبت انتشار رمان نیلگ)

——————

1. انتقام 

2. روستایی در دامنه کوه نیلگ

3. کوهی مرتفع نیلگون بین شهرستان نیکشهر و فنوج که مردم محلی معتقدند در دل آن گنجهای فراوان است. مارها با خوابیدن بر روی گنج از آن مراقبت می کنند. 

4. سبد بافته شده از برگ درخت داز

5. خانه ی کپر بلوچ ساخته شده از برگ داز و چوب درخت خرما

6. نام قدیم شهر ایرانشهر بلوچستان 

7. نوعی کفش دست بافت بلوچستان که از برگ داز درست می شود

8. نام قدیمی نیکشهر، geh

9. روستایی در نزدیکی نیکشهر 

10. روستایی به همین نام با تنگه ای مشهور که کارول آمریکایی در ماجرای دادشاه در آن کشته می شود. 

11. به همه گیاهان دارویی گفته می شود

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *