|

زیورُک

هشت سالش بود. داشت کلاس دوم را می گذراند. معلم از درس هایش راضی بود. او را ردیف جلو نشانده بود. -می خوای چه کاره بشی؟

-دکتر…

سرش پایین بود. تند تند زمین را می پایید. 

یک شب وسط زمستان ملا خلیل از مسجد برگشته بود. بچه های قد و نیم قد هر یک با چیزی سرشان گرم بود. زیورک دفتر و کتابهایش را دور و برش چیده بود ،داشت تکلیف فردا را انجام می داد. ملا خلیل دست در ریش پر پشتش با خود چیزی واگویه می کرد. چشمش را به زیور دوخته بود. -زیورک از فردا نمی خاد مدرسه بره… از همان اول ملا خلیل موافق رفتن زیورک به مدرسه نبود. اصرار مادر و گریه های زیور رای او را زده بود. ملا خلیل راسته بزازها مغازه ی کوچکی داشت. دستش به دهانش می رسید هر چند خانواده پر جمعیتی داشت. نیم بند خواندن نوشتن را در مکتب یاد گرفته بود. هر پنج وقت نمازش به جماعت برپا بود. در امور زندگی گاهی با زنش مشورت می کرد. بیشتر خودش می برید و می دوخت بعد جلو خانواده می گذاشت. مشورتش هم برای آن بود تا مخالفت های زنش را به تدریج کم کند. حرف حرف خودش بود.

-از فردا زیور باید به مدرسه دینی کنار خانه بره…

چند لحظه همه جا را سکوت فرار گرفت

-با مولوی رحیم پیشنماز محله هم در میان گذاشتم، اونم نظرش همینه. خدا رو چه دیدی زیور چند سال بعد فاضله شد. 

دستهای زیور خشک شده بود. با مداد بر روی دفتر خط می کشید. نمی توانست چیزی بگوید. شب نتوانسته بود بخوابد. دوری از دوستان و مدرسه ای که به آن علاقه داشت برایش خیلی سخت بود. ظاهرا تصمیم گرفته شده بود. در خود توانی برای مخالفت نمی دید. معنی مخالفت و نظر دادن را نمی دانست. ملا خلیل تصمیمات را می گرفت اجرای آنها ظاهرا به عهده اش بود. ***

سالها از آن اتفاق می گذرد. ملا خلیل دو سال بعد خانه اش را فروخت و به محله ای دیگر رفت. چند بار برای سر زدن به همسایه ها او و گاه زنش آمده بودند. آخرین دفعه ای که زنش به محله آمده بود به یکی گفته بود که قرار است زیورک را شوهر دهند. داماد، برادر زاده ملا خلیل بود. جوانکی بی کار که گاهی سر چهار راه دستفروشی می کرد. ظاهرا زیورک در پانزده یا شانزده سالگی اولین بچه اش به دنیا آمد.

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *