|

گنجی

 آرد را در ظرف ریخت. نمک و خمیر به آن زد. آب به آن افزود. مشتش را گره کرده به سر و صورت خمیر فرو می برد. خشم و دل تنگی را با مشت به جان خمیر فرو می کرد. ده سالش بود فرستادندش خانه ی شوهر. تا چشم باز کرد دید سه بچه قدم و نیم قد دور برش می پلکید.

چین و چروک بر پیشانی، دور چشم و لبانش حکایت از شکست های در گذشته اش دارد. هرچند عدد سنش هنوز به چهل نرسیده بود اما چهره رنجور حکایت دیگری دارد. زندگی هنوز شکستش نداده بود، ته مانده زیبای چهره خودش را جای جای صورت نشان می داد. ***

هیزم هایی که دیروز از صحرا جمع کرده بود داخل تنور ریخت. چند شاخ و برگ خشک نخل با کمی خس و خاشاک برای دم گرفتن آتش کنار هیزم ها گذاشت. آتش را گیراند. دست ها را بر زمین زد از سوراخ پایین تنور چند بار آتش را دم داد. ایستاد. دلش گر گرفت. به تکه های چوب و دودی که از آنها بر می خاست نگاه کرد. زیر لب زهیروکی* زمزمه می کرد. سریگ** پیچیده دور دهان و دماغش را محکم کرد. صدایش گنگ شنیده می شد. با چوبی که در دستش داشت زغالهای ته تنور را به هم زد، دود غلیظی برخاست. چشم هایش می سوخت. زهیروکش به زمزمه ای مبهم تبدیل می شد. باد خنکی داشت می وزید. زردی غروب به سرخی می گراید. چشم های گنجی سرخ و تر. آه سردی کشید.چانه پهن شده را به دیواره تنور چسباند. «الله بیار منی بچا را…»

*نوعی آوازی سوزناک که در فراق عزیزی خوانده می شود. ** روسری بلند سوزندوزی شده که زنان بلوچ به سر می کنند.

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *