حافظ در زاهدان

حافظ در زاهدان

دست را تا نیمه بالا آورد. چندین تاکسی از کنارش به سرعت رد شدند.

– خرابات دربست

پرایدها با حرکات زیگزاگی از خیابان عبور می کردند. گاه صدای افتادنشان در دست‌اندازها به گوش می رسید.

مرد جوان پای بر روی ترمز گذاشت و جلوی پیرمرد توقف کرد. لباس‌های عجیب و غریب مسافر توجه‌اش را جلب کرده بود.

– کجا می ری ناکو(۱)جان؟

– خرابات

– ما تو زاهدان همچین محله‌ یا خیابونی به این اسم نداریم. مگه اینکه شورا خواب نما شده و اسم یه جایی رو گذاشته خرابات…

– «قسمت حوالتم به خرابات می‌کند»

– عجب بپر بالا سوار شو ببینم کجا می ری

مرد دستگیره را کشید و در را باز کرد. لحظه‌ای بعد روی صندلی عقب ماشین خود را جا به جا کرد. دستی میان محاسنش کشید.

– پدر جان عجب لباسای عجیب و غریبی تنته! نکنه اهل اینجا نیستی؟ از افغانستان اومدی؟

مرد خود کمی را از فررفتگی صندلی بالا کشید. زیر لب آهسته زمزمه می کرد

– «من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب»

راننده از آیینه نیم نگاهی به مسافر عجیب و غریبش انداخت.

– خوبه ماشالا خوب با کلاس و ادبیاتی حرف می زنی… نکنه استاد دانشگاه سیستان و بلوچستانی؟ ها؟

– «مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند»

راننده من و من می کرد.

– ای دل غافل اصلا نمی دونم چی میگی… بابا یه جوری در سطح کلاس پنجم حرف بزن ببینم چی میگی؟

پیرمرد از پست شیشه ساختمان‌ها بلندی را که به سرعت از کنارشان رد می شدند را با تعجب نگاه می کرد.

– «کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا»

– ای پدر جان شتاب کجا بود! ببین ۷۰تا بیشتر نمیریم ببین…

پیرمرد آهی کشید. دستی به شانه راننده زد. اشاره کرد بایستد.

– میخای بری مسجد پدر جان؟ ملا داره یه چیزایی میگه صدا خوب نمیاد

– «مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد»

– باشه هر چی شما بگی! من که نمی فهمم چی میگی!

– «دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا»

– ای ول شراب این چیزا ها؟ پس اهل عیش و نوشی… الان می برمت چاراه… بچه‌ها کارتو را میندازن… چی می خوری کلک؟

– «شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش/که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش»

– آره آره چاراه هم شلوغ شده چند روزیه…

مرد به سرعت به سمت چهار‌راه رسولی حرکت کرد. لحظاتی بعد پیرمرد را کنار خیابان پیاده کرد.

– ببین پدر جان، تو این کوچه میری بچه‌ها خودشون میان یواشکی هرچی بخای برات مهیا می کنن

پیرمرد زیر لب زمزمه می کرد

«حق نگه دار که من می‌روم الله معک»

#داستانک

@balanchir

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *