حاجی چاکر کرکره مغازه را پایین کشید. صدای اذان از دورتر به گوش می رسید.… Read More
چشمهایش از درد می کرد و قرمز شده بودند. گوشی را کنار گذاشت. آخرین پیام… Read More
ماهور هوا کم کم سرد می شود. روزنامه را ورق می زنم. فنجان چای روی… Read More
دست به کمر رو به جماعت سر به زیر ایستاده بود. چشم چرخان به آنها… Read More
دست ها و پاهایش سنگینی عمیقی را احساس می کرد. گویا از اختیار او خارج… Read More
در کوچه ما تیر برقی است که بین هم قطارانش ظاهرا دارای عقل و جان… Read More
آرد را در ظرف ریخت. نمک و خمیر به آن زد. آب به آن افزود.… Read More
هشت سالش بود. داشت کلاس دوم را می گذراند. معلم از درس هایش راضی بود.… Read More
لنگ بسته بر سر و صورتش را باز کرد. عرق را از سر و رو… Read More
حنای روی دستش هنوز رنگ نباخته است. از خواستگاری تا روز عروسی دو ماه هم… Read More
This website uses cookies.