داستان

حاجی چاکر

حاجی چاکر کرکره مغازه را پایین کشید. صدای اذان از دورتر به گوش می رسید.… Read More

هانی و شی مرید

چشم‌هایش از درد می کرد و قرمز شده بودند. گوشی را کنار گذاشت. آخرین پیام… Read More

ماهور

ماهور هوا کم کم سرد می شود. روزنامه را ورق می زنم. فنجان چای روی… Read More

سیگار

دست به کمر رو به جماعت سر به زیر ایستاده بود. چشم چرخان به آنها… Read More

مسخ

دست ها و پاهایش سنگینی عمیقی را احساس می کرد. گویا از اختیار او خارج… Read More

تیر برق

 در کوچه ما تیر برقی است که بین هم قطارانش ظاهرا دارای عقل و جان… Read More

گنجی

 آرد را در ظرف ریخت. نمک و خمیر به آن زد. آب به آن افزود.… Read More

زیورُک

هشت سالش بود. داشت کلاس دوم را می گذراند. معلم از درس هایش راضی بود.… Read More

سیه مارِ نیلگ

لنگ بسته بر سر و صورتش را باز کرد. عرق را از سر و رو… Read More

زرگل

حنای روی دستش هنوز رنگ نباخته است. از خواستگاری تا روز عروسی دو ماه هم… Read More

This website uses cookies.