پیاله
داستان پیرمرد هر روز صبح آفتاب نزده کیسهی بزرگی به پشت راهی کوچه و خیابان می شود. گاهی آنقدر در آن تپانده کومهای بزرگ می شود که پیرمرد به زحمت از میانش دیده می شود. چند ماهی است که به محله همت آبادآمدهام. او را گاهی صبح و بیشتر بعدازظهرها می بینم. گاهی شبها با…