شرح پریشانی – بت عربدهجو
شرح پریشانی ترکیببندی منحصر به فرد در زبان فارسی، از سرودههای وحشی بافقی است. ارزش ادبی آن به خاطر آرایههای ادبی بسیاری که در آن به کار رفتهاست مورد توجه قرار دارد.
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید | داستان غم پنهانی من گوش کنید | |
قصهٔ بیسر و سامانی من گوش کنید | گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید | |
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم | ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم | |
دین و دل باخته، دیوانهٔ رویی بودیم | بند در سلسلهٔ سلسلهمویی بودیم | |
نرگس غمزهزنش اینهمه بیمار نداشت | سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت | |
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت | یوسفی بود، ولی هیچ خریدار نداشت | |
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او | داد رسوایی من شهرت زیبایی او | |
بسکه دادم همهجا شرح دلارایی او | شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او | |
چاره این است و ندارم به از این راه دگر | که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر | |
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر | بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر | |
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست | حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست | |
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست | نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست | |
چون چنین است پی کار دگر باشم بِه | چند روزی پی دلدار دگر باشم بِه | |
عندلیب گل رخسار دگر باشم به | مرغ خوشنغمهٔ گلزار دگر باشم به | |
آنکه بر جانم از او دمبهدم آزاری هست | میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست | |
از من و بندگی من اگرش عاری هست | بفروشد، که به هر گوشه خریداری هست | |
مدتی در ره عشق تو دویدیم، بس است | راه صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است | |
قدم از راه طلب باز کشیدیم، بس است | اول و آخر این مرحله دیدیم، بس است | |
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود | آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود | |
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود | چه گمان غلط است، این برود چون نرود | |
ای پسر، چند به کام دگرانت بینم | سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم | |
مایهٔ عیش مدام دگرانت بینم | ساقی مجلس عام دگرانت بینم | |
یار این طایفهٔ خانهبرانداز مباش | از تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش | |
میشوی شهره، به این فرقه همآواز مباش | غافل از لعب حریفان دغلباز مباش | |
در کمین تو بسی عیبشماران هستند | سینه پردرد ز تو، کینهگزاران هستند | |
داغ بر سینه ز تو، سینهفگاران هستند | غرض اینست که در قصد تو یاران هستند | |
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت | وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت | |
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت | با دل پرگله از ناخوشی روی تو رفت | |
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا | خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را | |
رحم بر بلبل بیبرگ و نوا نیست تورا | التفاتی به اسیران بلا نیست تو را | |
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را | با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟ | |
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ | همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟ | |
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ | زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی | |
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی | یاد حیرانی ما آری و حیران باشی | |
شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود | غیر را شمع شب تار نمیباید بود | |
همهجا با همهکس یار نمیباید بود | یار اغیار دلآزار نمیباید بود | |
تشنهٔ خون منِ زار نمیباید بود | تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود | |
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد | جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد | |
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد | هیچ سنگیندل بیدادگر این کار نکرد | |
این ستمها دگری با منِ بیمار نکرد | هیچکس اینهمه آزار منِ زار نکرد | |
جان من، سنگدلی، دل به تو دادن غلط است | بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است | |
چشم امید به روی تو گشادن غلط است | روی پُرگرد به راه تو نهادن غلط است | |
رفتن اولیٰ است ز کوی تو، ستادن غلط است | جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است | |
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست | عاشق بیسر و سامانم و تدبیری نیست | |
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست | خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست | |
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست | چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست | |
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است | گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است | |
جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است | ترک زرینکمرِ مویمیان بسیار است | |
با لب همچو شکر، تنگدهان بسیار است | نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است | |
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو | به کمند تو گرفتارم و میدانی تو | |
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو | داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو | |
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو | از برای تو چنین زارم و میدانی تو | |
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت | دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت | |
گوشهای گیرم و مِنبعد نیایم سویت | نکنم بار دگر یاد قد دلجویت | |
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت | سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت | |
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ | از سر کوی تو خودکام، به ناکام روم؟ | |
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ | از پیات آیم و با من نشوی رام، روم؟ | |
دور دور از تو منِ تیره سرانجام روم | نَبُوَد زَهره که همراه تو یک گام روم | |
چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟ | چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟ | |
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ | از تو چند، ای بت بدکیش مکدر باشم؟ | |
میروم تا به سجود بت دیگر باشم | باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم | |
از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ | یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟ | |
چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ | بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟ | |
حرف زن، ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ | نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟ | |
درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند | سوز من سوختهٔ داغ جفا میداند | |
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند | همهکس حال من بیسر و پا میداند | |
پاکبازم، همهکس طور مرا میداند | عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند | |
سبزهٔ دامن نسرین تو را بنده شوم | ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم | |
چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم | گره ابروی پرچین تو را بنده شوم | |
حرف ناگفتن و تمکین تو را بنده شوم | طرز محبوبی و آیین تو را بنده شوم | |
اینهمه جور که من از پی هم میبینم | زود خود را به سر کوی عدم میبینم | |
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم | همهکس خرم و من درد و الم میبینم | |
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم | هستم آزرده و بسیار ستم میبینم | |
از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفت | چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت | |
تا نظر میکنی، از پیشِ نظر خواهم رفت | گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت | |
نه که این بار، چو هر بار دگر خواهم رفت | نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت | |
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم | از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم | |
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم | همهجا قصهٔ درد تو روایت نکنم | |
دیگر این قصهٔ بیحد و نهایت نکنم | خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم | |
جالب هست بعد از ای تی و اجتماع دستی بر شعر هم دارید.بسیار خوشحالمان کردید جناب دانشور بزرگوار الملک
@ورنا ف
شعر دوستی در بلوچ و ایرانی ذاتیه