|

قبیله باران ندیده

۱)
ای اهورامزدا ما بندگان خشکسالت آمده‌ایم به درگاهت دعا کنیم تا مهر میتراییت بجوشد و به آناهیتا امر کنی به تدبیرش ما را سیراب کند.
موبد تند تند زیر لب وردهایی می خواند. گاهی صدایش را در سر می انداخت و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد.

  • هو هو یا میثرا، ای هورمزد، اهریمن خشکسالی را به دست قدرت بانو آناهید نابود کن. هو هو…
    موبد بار دیگر نام ایزدان و الهه ‌ها را پشت سر هم به زبان آورد
  • میترا، وایو، آناهیتا وارونا ، ابرها ، دریاها، همه را به حرکت در آوردید، ما را از خشکی برهانید…
    من ترسیده بودم. خودم را سریع از دامنه اوشیدا به دشت رساندم‌. در راه با خودم فکر می کردم اگر همه الهه‌ها دعای موبد را بشنوند چه می شود؟ آیا باران خواهد بارید؟ نهرها به دست آناهیتا جاری می شوند؟ یا نکند وایو و آذر ما را دریابند؟
    در همین افکار بودم که به خانه رسیدم. کیانسه هنوز نم نداشت. آسمان به تیرگی می گرایید. شب شد.

۲)
باران به شدت می بارید. مردم گاهی آسمان و بیشتر سقف کپرهایشان نگاه می کردند.سقف کپر با سقف آسمان چندان فرقی نداشت. هر دو از پس هم می باریدند. مردم خوب می دانستند اگر این آسمان دل به کار دهد کار خودشان و خانه هایشان ساخته است. مش رجب با عصایش لنگ لنگان تا نیمه پیشگاه می آمد و تند به زیر کپر می خزید. زیر لب چیزهایی می گفت. شنیدم گاه خودش نفرین می کرد. وقتی آسمان سیاه‌تر شد مش رجب با صدایی که همه کپرهای اطراف می توانستند بشنوند می گفت:
-این ملاها که ما را بردند و دعا کردند باران بیاید حالا اگر راست می گویند دعا کنند بند بیاید وگرنه شب نشده همه ما را سیل با خودش می بره.


۳)
این کدخدا و خان همه همه دزدن اصلا اینا کجان…
اینها را زن با دهان کف کرده بارها تکرار می کرد. کدخدا چپوقش را با تنباکو نم گرفته چاق کرده بود. چند بار آتش گیراند اما کامش دودی نشد. اوقاتش تلخ شد.
-زبان به دهن بگیر زرینه بزار ببینیم چه گلی به سرمان بگیریم.
زن رو گرداند سمت اتاقهای تاریک. ظرفها، لباس بچه ها و تقریبا نصف رخت خواب ها روی آب بودند.

  • زرینه باید یک فیلم از زندگیت بگیرم برای طهران ، دزآپ بفرستم، خدا را چه دیدی شاید در اینستاگرام گذاشتن بعد با طیاره کمک فرستادند.
    زرینه با دهان باز مانده گفت
  • این چیزها هنوز اختراع نشدن کدخدا.‌..
  • ‏ خدا رو چه دیدی شاید سیل‌های بعدی…

۴)
دوربین ها آماده بودند. همه منتظر برداشت صحنه‌ی آخر بودند. آفتاب به شدت می تابید. گروه خسته کار چند روز متمادی بود.

  • ببین از در میایی داخل… زن داخل اتاق ایستاده و تو اون رو نمی بینی… یالله یالله می کنی و جمله‌ها تو می گی…
    زن سرش را از اتاق بیرون می آورد. کارگردان به‌طرفش می رود.
  • ببین وقتی مهندس وارد شد به طرفش بیا و ازش تشکر کن، بگو مثلا اون تنها کسیه که تا الان اینجا اومده، یا مثلا بگو همه چی خوبه، وسایل امکانات به ما رسیده…
    زن حرفش را قطع کرد
  • ولی به ما که چیزی ندادن…
  • ‏اشکال نداره، وقتی این گزارش پخش بشه مهندس از شهر براتون همه چی فرستاده، نگران نباش…
  • راستی تو تلویزیون هم منو نشون میدین؟
  • ‏اره حتی لایو اینستاگرام هم پخش میشه، همه چی ردیفه، فقط باید خوب از مهندس تشکر کنی، از شورا،دهیار اینها‌ رو‌هم بگی بد نیست
    پیرمرد از دور داد می زد
  • دختر! های اسم منو یادت نره، عموی پیرت، کدخدا

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *