|

مسخ

دست ها و پاهایش سنگینی عمیقی را احساس می کرد. گویا از اختیار او خارج شده اند. به آسمان نگریست. ستاره ها بالای سرش چشمک می زنند.

شب گذشته را به خاطر آورد. جنگ او با بلاه* سه شبانه روز طول کشید. چه ضربه هایی که به هم زدند. سه روز جنگ طاقت فرسا. بلاه قسم خورده بود همه ی این سرزمین را خشک کند. 

روز آخر بلاه دید که شکست می خورد آخرین حربه را به کار برد. بلوچ را سحر کرد. چند روز بیهوش افتاده بود. از بلاه خبری نبود. به دور دست نگریست چیزی جز کویر و خشکی نمی دید. بلاه کارش را کرده بود. او را مسخ و همه جا خشک کرده بود. الان صدها سال است او با تنی مسخ شده به خشکی دشت می نگرد. 

بلاه: دیو

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *