سیگار
دست به کمر رو به جماعت سر به زیر ایستاده بود. چشم چرخان به آنها نگاه می کرد. همهمه ای در میان جمع برخاست.
– ساکت آقایون ساکت… اینجوری نمیشه که هر روز یکی یکی از جمع ما کم بشه، هیچ نام و نشانی از ما نمونه، بعد فقط تبلیغات منفی درباره ما همه جا باشه، باید مذاکره جدی داشته باشیم، باید جایگاه ما با توجه به خدماتمان باز تعریف بشه
جمعیت ساکت بود. یکی سرش را می خاراند. پیرمردی در جمع دست به کمر خشکش پا به پا شد.
مرد بر روی میز سرش را گذاشته ،خوابیده بود. شب قبل تا دم دمای صبح بیدار بود. قلم کنار دست نوشته هایش افتاده بود. زیرسیگاری پر بود از ته سیگارهایی که شب قبل کشیده بود. رمان آخرش وقت زیادی گرفته بود. خیلی دلش می خواست این کارش بگیرد تا بتواند زندگی را سروسامانی دهد.
همهمه میان جماعت به جنجالی پر سروصدا تبدیل شده بود. فرد جلوی ردیف هنوز نطق آتشینش به پایان نرسیده بود، سعی می کرد آنها را آرام کند
– آقایون ما قربانی هیچ و پوچ می شویم. هیچ کس از ما به نیکی یاد نمی کند. ما باید حق خودمان را از این مردمان بگیریم، باید حقوق ما رعایت بشه
مرد چشمانش را مالید. دست داخل موهایش برد. تنش را کش داد. دستش را به طرف پاکت سیگار دراز کرد، یک نخ از آن بیرون آورد با دست دیگر کبریت را برداشت. آتشی گیراند سیگار را که گوشه لبش گذاشته بود روشن کرد. دود غلیظی از دهان به بیرون داد.
پیرمرد قوزی به زانوهایش تکیه داده بود. به آخرین حرفهای مرد جوانی فکر می کرد « سیگار باید علیه این نویسندگان شورش کند چون هیچگاه به جایگاه خود نرسیده اند»
– بیچاره زبانش سرش را خاکستر کرد
(برای سیگارهای که برای خلق آثار بدیع ادبی جانشان را فدا کردند)