ماهور
ماهور
هوا کم کم سرد می شود. روزنامه را ورق می زنم. فنجان چای روی میز کوچک سرد شده است. می روم یکی دیگر برای خودم بریزم.
چای، روزنامه و کتاب سرگرمیهای دوران بازنشستگیام شدهاند. عصرها در پارک لاله قدم می زنم. چند کلاغ گاهی از روی چمنها به طرف نیمکت سنگی که من نشستهام می آیند. برایشان چند دانه سنجد از جیبم می اندازم. چند قدم برمی گردند اما با کنجکاوی سنجدها را برانداز می کنند. این سرگرمی عصرانه من است.
امروز هوا ابری است. شال و کلاه کردم بزنم بیرون اما ماهور نگذاشت.
– نه پدر جان این هوای مرطوب برای آرتروزتان اصلا خوب نیست
چای را بر روی میز گذاشتم. صدای ماهور از اتاقش می آید. لابد تمرین می کند.
– دو دو دو ر ر
گاه آواز گنگی از اتاقش می شنوم.
– مرغ سحر ناله سر کن…
چند سالی است به کلاس موسیقی سنتی می رود. ردیف و اینجور چیزها یاد می گیرد. از کودکی به دنبال ساز بود. امسال تولد بیست سالگی برایش پیانویی خریدیم. با ذوق و شوق ساعت ها پشتش می نشیند. گاهی برایمان قطعهای می نوازد.
گاهی برای من و مادرش «کاروان» بنان را می زند.
-چو کاروان رود …
مادرش زیر لب زمزمه می کند. می بینم چشمانش تر شدهاند.
– ای شادی جان ، سرو روان،کز بر ما رفتی
آن وقتها که اسپکه جاده می ساختیم من به عنوان مهندس ناظر اتاقک کانکسی داشتم. شبها پیچ رادیو را می چرخاندم تا صدایی از آن در آید. صدای خشش رادیو سکوت دشت می شکست.
– چون بوی گل به کجا رفتی؟تنهاماندم ،تنها رفتی
ورقهای روزنامه از دستم بر روی زمین افتاده بودند. هوا تاریک شده بود. ماهور بر روی کاناپه دراز کشیده بود. موهایش را بر روی شانههایش رها کرده بود. به طرف پنجره رفتم. هوای نمدار به صورتم می خورد. آن طرف تر دیدم پنجرهی یکی از آپارتمانهای روبه رو باز است. مرد جوان سیگار گوشهی لبش را پک می زد. باد زمزمهی گنگی را با خود می آورد
– باز آ ….. باز آ…………..سوی رهی چون روشنی از دیده ما رفتی…