پیاله
داستان
پیرمرد هر روز صبح آفتاب نزده کیسهی بزرگی به پشت راهی کوچه و خیابان می شود. گاهی آنقدر در آن تپانده کومهای بزرگ می شود که پیرمرد به زحمت از میانش دیده می شود. چند ماهی است که به محله همت آبادآمدهام. او را گاهی صبح و بیشتر بعدازظهرها می بینم. گاهی شبها با حال نزار پاهایش را بر روی زمین می کشد تا خود را به آلونک ته کوچه برساند.
حلبیها را با کیسه گونیهای چرک گرفته پوشانده تا کمتر باد و باران از میانشان رد شود. شبها که دم در ایستادم تا یک نخ سیگار دود کنم، سوسوی فانوس از میان درزها دیده می شود. روزی شنیدم پیرمرد با جوانی یکی به دو می کرد. بعدا فهمیدم او مأمور برق بوده که به قول خودش آمده «انشعاب غیر قانونی» را قطع کرده است.
پیرمرد عصرها وسط کوچه روی سکوی خانهی متروکه می نشست. او اغلب شبها دیر به خانه می رسید.دو سه روز در هفته به خودش مرخصی می داد. وسط روز بر روی سکوی درب خانه متروکه چنبره می زند. این چند هفته نزدیک چله زمستان را مانند ماری که قرار است پوست بیندازد به خود می پیچید. هر بار سعی می کرد جهت خود را به سمت نور خورشید تنظیم کند بلکه بتواند بیشتر گرم شود. پیرمرد هر از گاهی دست می کرد جیب داخل کت چرکمردهاش و یک قوطی یا شیشه در می آورد.
هر از گاهی که عابری از کوچه بالا و پایین می رفت،پیرمرد خودش را با قلم و دفترکهنه پارهاش سرگرم می کرد. وقتی کوچه را خلوت می دید دست می کرد و از آن به قول خودش «زهرماری» چند قلپ می خورد.
من تازه وارد زیاد با اهالی محل دمخور نبودم. بیشتر شبها با تهیه پیشنویس و طرح داستانهای قدیمی مشغول بودم. شلوغی وسط شهر زاهدان به من نمی ساخت. تصمیم گرفتم چند ماه خودم را به همتآباد تبعید کنم. اخیرا طرح داستانی درباره زاهدان به پایان رسانده بودم. برای آنکه خودم را در دل ماجرا بیندازم و زندگی در آنجا را بهتر لمس کنم،به دوستی سپرده بودم برایم در شیرآباد یا آن طرفتر خانهای اجاره ای پیدا کند.
این چند ماهی که اینجا هستم پیرمرد زبالهگرد و نشستنهای عصرگاهیش نظرم را به خود جلب کرده است. زیر چشمی وقتی سیگارم را دود می کنم به او نگاه می کنم. چند روز بعد مدتها پس از کلنجار رفتن ، قدم زنان خودم را کنار سکو که چند در آن طرفتر بود رساندم. دیدم مرد سرش با قلم و دفتر گرم است. چند دقیقه ایستادم او سعی کرد با ور رفتن با دفتر من را نادیده بگیرد. اگر مثل سایر رهگذر کاری با او ندارم پی کارم را بگیرم و بروم. اما من سرجایم محکم ایستاده بود. سماجت من در نگاه به پیرمرد باعث شد او سرش را بالا بیاورد و زیر چشمی مرا برانداز کند. دوباره سر را پایین انداخت و خودش را با نوشتن سرگرم کرد که مثلاً مرا ندیده است.
چشمم به خطوطی افتاد که میان اوراق دفتر نوشته بود. همانطور ک نگاهش می کردم سیگاری از جیبم در آوردم و برایش روشن کردم. سرش پایین بود ، دزدکی نگاهم کرد. آهسته سیگار را از میان انگشتانم گرفته و به نزدیک لبهایش برد. پکی عمیق گرفته بود که حجمی زیاد از دود اطرافش را گرفت. دوباره نگاهی به من کرد. دستش را میان کت چرکمردهاش برد و شیشه ای بیرون آورد. با اشاره دست و سر به من فهماند که یک قلپ از شرابش بزنم. با حرکت سر لطفش را رد کردم. بدون آنکه به من نگاه کند سرش را پایین انداخت و با خودکارش تند و تند چیزهایی می نوشت.
هر چند با حروف فارسی می نوشت ، اما نمی توانستم بفهمم چه نوشته است. با خودم فکر کردم شاید به اردو یا زبانی دیگر نوشته است. بعدها که بیشتر همدیگر را می دیدیم فهمیدم بیشتر نوشتههایش شعر به زبان بلوچی است.
امروز که تقریبا سه ماه از آمدنم به همت آباد گذشته به روال سابق دم در سیگاری دود می کنم. یک هفته ای است که سخت مشغول داستانم بودم. شبها تا دم دمای صبح می نوشتم. خروسخوان میان خواب و بیداری خودکار از دستم می افتادم. تا ظهر همانجا خوابم می برد. بعد یک چای نیمه گرم برای خودم املتی تهیه می کردم. چند لقمه خورده و نخورد پشت میز تحریر بر می گشتم تا مشغول سیاه کردن کاغذها باشم تا نزدیک صبح.
آن روز وسط هفته به هوای دیدن پیرمرد و کشیدن سیگاری با هم به کوچه رفتم. چشم چرخاندم کوچه خلوت بود. چند جوانک با لباسهای سفید و کلاههایی گرد بر سر از کوچه به سمت مسجد که دو کوچه پایین تر بود در حرکت بودند. سر سکوی همیشگی کسی نبود. آهسته به طرف آن رفتم. اثری از پیرمرد نبود. جای همیشگی او نشستم. پکی عمیق به سیگار زدم. ته سیگار را به طرفی پرت کردم. دو دستم را روی سکو گذاشتم و سرم را بالا نگه داشتم. زیر دستم سنگی حس کردم. سرم را برگرداندم برگهای نصفه شبیه دفتر پیرمرد آنجا بود. روی آن سنگ کوچکی گذاشته بود. آن را با دو دستم باز کردم. با خطی خوش چیزی روی آن نوشته شده بود. ظاهراً به همان زبانی که پیرمرد همیشه می نوشت.
آن تکه کاغذ تنها یادگاری پیرمرد زباله گرد کوچه بود. آن را میان یادداشت های خودم گذاشته بودم تا وقتی دوستی را که بلوچی می دانست ، ببینم بدهم آن را برایم بخواند و معنی کند. بعد آن روز به عادت همیشگی چشم انتظار او در کوچه بودم. حتی یک روز به آلونکش هم سر زدم. زنی میانسال که تازه به آنجا آمده بود گفت ،کسی با چنین مشخصاتی نمی شناسد.
وسایلم را داخل کارتنها چیدهام. منتظرم وانتی بیاید و آنها را ببرد. کارم بر روی رمان «پیاله» به آخر رسیده است. باید چند روز آینده به تهران بروم تا ناشر کتابم را ببینم و با او درباره چاپ کتاب حرف های پایانی را بزنم. دست نوشتهها را ورق می زنم. در برگ اول داستان را به پیرمرد شاعر خموش تقدیم کردهام. چند خطی از شعرش را در ابتدا نوشتم و پایین صفحه داستان را به او و سکوتش تقدیم کردم
«”بس همے زندگی اِنت“
من چو پروانگ ءَ بے وس
دل ءُ دیدگ کور اَنت
زندگی هون شلان اِنت منی چمانی تہ ءَ»