آناستازیا عزیز،امروز من به سنپترزبورگ رسیدم. مدتی در سفر بودم. از دریا و خشکی از دل کویر تا امروز که به پنجره اروپا رسیدم. هنوز چشمم به کاخ پترهوف و فوارهها نیافتاده است. از این که هنوز غبار زاهدان و سفر دور و درازم را نه تکاندهام غمگینم. دوست دارم…
-
-
خالو
گلمحمد اسطوره عاشقی در روستای ما بود. نماد خواستن و دست نکشیدن تا با یار رسیدن، اما داستان او جور دیگری جلو رفته بود. یعنی مبتلا به عشق بی وصال شده بود. رنج نرسیدن او را از شهر و دیارش به ملک غربت رسانده بود.پدر می گفت چند بار با…
-
نور خدا
داستانکی برای خدا نور لجهای(لجعی) (و به آنها گفت که در اورشلیم چه سرنوشتی در انتظار اوست؛ او فرمود: «مرا که مسیحم خواهند گرفت و نزد رئیس کاهنان و علمای مذهبی خواهند برد و به مرگ محکوم خواهند کرد. آنان نیز مرا به رومیها تحویل خواهند داد. ایشان مرا مسخره…
-
قبیله باران ندیده
۱)ای اهورامزدا ما بندگان خشکسالت آمدهایم به درگاهت دعا کنیم تا مهر میتراییت بجوشد و به آناهیتا امر کنی به تدبیرش ما را سیراب کند.موبد تند تند زیر لب وردهایی می خواند. گاهی صدایش را در سر می انداخت و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد. هو…
-
آمر صاحب
مرد شال بلندی دور سرو و تنش پیچیده بود. دو کودک با لباس های مندرس کنار او ایستاده بودند.گاهی زیرچشمی آنها را نگاه می کردم. منتظر دوستم بودم که داخل اتاق رفته بود. ما برای دیدن آمر صاحب آمدهایم…مرد شال پوش به سمت مرد منشی خم شده بود چند جمله…
-
پیاله
داستان پیرمرد هر روز صبح آفتاب نزده کیسهی بزرگی به پشت راهی کوچه و خیابان می شود. گاهی آنقدر در آن تپانده کومهای بزرگ می شود که پیرمرد به زحمت از میانش دیده می شود. چند ماهی است که به محله همت آبادآمدهام. او را گاهی صبح و بیشتر بعدازظهرها…
-
گلناز
عرق سردی روی پیشانی و صورتش نقش بسته بود. چشمانش دو دو می زد. هر چند دقیقه دست به پاکت سیگار می برد. وقتی دستش با ته سیگار می سوخت آن را کنار خاکسترها می کشت. ⁃ ای لعنت به تو روزگار! چرا با من چنین کردی؟ چرا؟ لنگ بلند…
-
مسیح در چابهار
#داستان آفتاب پشت ابرهای ضخیم پنهان شده بود. نسیم صبحگاهی از روی دریا بوی نم را با خود به ساحل می آورد. قایقهای کنار ساحل به آرامی بالا و پایین می رفتند. پنجره اتاق را کمی باز کردم. انعکاس صدا موج ها خودشان را به داخل اتاق رساندند. دوست خبرنگارم…
-
حافظ در زاهدان
حافظ در زاهدان دست را تا نیمه بالا آورد. چندین تاکسی از کنارش به سرعت رد شدند. – خرابات دربست پرایدها با حرکات زیگزاگی از خیابان عبور می کردند. گاه صدای افتادنشان در دستاندازها به گوش می رسید. مرد جوان پای بر روی ترمز گذاشت و جلوی پیرمرد توقف کرد.…
-
جانبیزار
جانبیزار روی چمن پارک بلوچ دراز کشیده بود. آفتاب تند و تیز زاهدان بر روی چهره تکیدهاش می تابید. گاهی صدای رد شدن جیپهای ژاندارمری از خیابان به گوش می رسید. جانبیزار لنگ دستارش را باز کرده و بر روی خود کشیده بود تا از گزند پشهها زاهدان در امان…