داستان

نامه ای به آنا

آناستازیا عزیز،امروز من به سن‌پترزبورگ رسيدم. مدتی در سفر بودم. از دریا و خشکی از… Read More

خالو

گل‌محمد اسطوره عاشقی در روستای ما بود. نماد خواستن و دست نکشیدن تا با یار… Read More

نور خدا

داستانکی برای خدا نور لجه‌ای(لجعی) (و به آنها گفت كه در اورشليم چه سرنوشتی در… Read More

قبیله باران ندیده

۱)ای اهورامزدا ما بندگان خشکسالت آمده‌ایم به درگاهت دعا کنیم تا مهر میتراییت بجوشد و… Read More

آمر صاحب

مرد شال بلندی دور سرو و تنش پیچیده بود. دو کودک با لباس های مندرس… Read More

پیاله

داستان‎ ‎پیرمرد هر روز صبح آفتاب نزده کیسه‌ی بزرگی به پشت راهی کوچه و خیابان… Read More

گلناز

عرق سردی روی پیشانی و صورتش نقش بسته بود. چشمانش دو دو می زد. هر… Read More

مسیح در چابهار

#داستان آفتاب پشت ابرهای ضخیم پنهان شده بود. نسیم صبحگاهی از روی دریا بوی نم… Read More

حافظ در زاهدان

حافظ در زاهدان دست را تا نیمه بالا آورد. چندین تاکسی از کنارش به سرعت… Read More

جان‌بیزار

جان‌بیزار روی چمن پارک بلوچ دراز کشیده بود. آفتاب تند و تیز زاهدان بر روی… Read More

This website uses cookies.