روح من میگرید از درون
و میپژمرد از دلتنگیها
روزهایم با تودهای از درد
آشفته شد و متلاطم.
میخواهند روح مرا درهم بشکنند
از هر کران رنجی مرا فرا گرفت
مههای غلیظ و تیرگیهای انبوه.
روح من از دیدن چهره پنهان آنان،
آه چه ترسید!
اما من میمانم!
در دل دریا به پیش میروم،
از تلاطمها میگذرم،
همهٔ بندها گشوده میگردند،
و همهٔ میخهای آهنین کنده میشوند.
قایق من برمیخیزد،
بر سر موجهای افراشته،
و از هر کران پرتوی برمیخیزد.