|

زرگل

حنای روی دستش هنوز رنگ نباخته است. از خواستگاری تا روز عروسی دو ماه هم طول نکشید. سرعت حوادث لذت دقایق را از او گرفت. یک چشم به هم زدنی دید جامه سرخ پلیوار دوز به تن دارد. بچه ها بالای سرش شاباش جمع می کنند. چشم هایش بسته و سرش پایین است. زنی از میان جمع ترانه ای با صدای بلند می خواند دیگران «مبارک مبارک» گویان کل می کشند. رحیم با لباس سفید، چشمانی سرمه کشیده دست در دست عمویش وارد اتاق می شود. چند نفر از مردان که برادران و عموزادگان رحیم و زرگل هستند همراه داماد به اتاق وارد می شود. عمه روزخاتون سر رحیم و زرگل را به نشانه ی وصال سه بار به هم نزدیک می کرد. 
زرگل آه سردی کشید. وقتی آن خاطرات را مرور می کند سنگینی عجیبی بر روی سینه حس می کند. دست و پاهایش کرخت می شوند. خیره به گوشه اتاق ساعت ها می نشیند. وقتی به خود می آید می بیند چهار پنج ساعت بی حرکت یک جا مانده است. 

امروز یک ماه می شود خبر رحیم را آوردند. وقتی خبر را شنید گریبان مادر را محکم فشرد« نه دروغه!، رحیم بر می گرده»

هنوز چند ماهی مانده بود که وارد بیست و سومین بهار عمرش شود. چند خط ریز بر پیشانیش افتاده بود. جامه سیاهی که همان شب حادثه مادرش داده بود گل های ریز قرمز و آبی بر آن نقش بسته بود. «نه من سیاه تنم نمی کنم، رحیم میاد» مادر به التماس راضی اش کرده بود جامه دست دوز عروسی که خودش به او داده بود با جامه مشکی عوض کند. از آن بعد یکی دو تا پارچه داده بود برای زرگل بدوزند. 

« ماما! رحیم بار را لب مرز تحویل می دهد و بر می گرده…» مادر زرگل را بغل کرد. «هی مادرت بمیره برات، زرینه من…» دست بر شکم برآمده زرگل کشید. « کاش به خط گازوئیل نمی رفت، همینجا وردست باباش روی زمین کار می کرد ، هی …. داد و بیداد…»

( برای بیوه زنان بیست و چند ساله)

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *