بنیامین

دست های کرخت شده‌اش را از جیب‌های چرک گرفته‌اش بیرون آورد. دستمال را به سرعت بر روی شیشه های غبار گرفته ماشین می کشید. گاه کف دستانش را به هم می مالید و ها می کرد.

کارش تمام شده بود و منتظر دستمزد ماند. شیشه به آرامی پایین آمد. دود هوا را شکافت و بیرون زد.

مرد بادی به غبغب انداخت «نصف شبی تو خیابون چه کار می کنی؟»

بنیامین آویزان بر روی شیشه ماشین جواب داد « کار می کنم آقا»

«چند سالته؟ کلاس چندی؟» مرد پرسید.

نمی دونم ، دو سالی مدرسه رفتم بعدش پدر که خونه نشین شد ما هم خیابون گرد شدیم» بنیامین به مرد زل زده بود.

مرد شیشه را پایین تر داد « چرا ؟»

این پا آن پا کرد تا زودتر پولش را بگیرد.

«دوسال پیش سر مرض قند پای چپش تا نصف قطع شد و افتاد کنج خونه نتونست کار کنه ما هم مجبور شدیم بزنیم تو خیابون … درس خوندن هم پشت بندش قطع شد»

ماشین دور شد. اسکناس دو هزاری را لا به لای دعاهای جیبی گذاشت و به سمت ماشینی که داشت می ایستاد دوید.

(بنیامین اهل شیرآباد زاهدان)

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *