جانبیزار
جانبیزار
روی چمن پارک بلوچ دراز کشیده بود. آفتاب تند و تیز زاهدان بر روی چهره تکیدهاش می تابید. گاهی صدای رد شدن جیپهای ژاندارمری از خیابان به گوش می رسید. جانبیزار لنگ دستارش را باز کرده و بر روی خود کشیده بود تا از گزند پشهها زاهدان در امان باشد. وسط ظهر معمولا پارک خلوت بود. اما عصرها جای سوزنانداختن در پارک نبود.
جانبیزار وقتی نماز صبح را که می خواند، لقمه نانی خورده نخورده کیسه ابزار باغبانی و لباس کارش را به دست می گیرد و از شیرآباد بیرون می زند. گاهی خودش را با جیپ ژاندارمری به نزدیکی پارک می رساند. آجانها جانبیزار را خوب می شناختند. وقتی در پارک درگیری می شد جانبیزار جوانکها را که عربده می کشیدند از هم جدا می کرد. بدن تنومند و هیبت مرد کوهنشین در دلشان رعب می انداخت. او اجازه نمی داد در پارک عربده کشی یا چاقوکشی شود. اما این اواخر بنیهاش را نداشت آنها را از هم جدا کند. آجانی که در پیادهرو قدم می زد را صدا کرده بود. آجان سوت به دهن به سوی جانبیزار دوید. آن دو نفر فرار کرده بودند.
امروز صبح رفته بود به قول خودش دفتر بلدی و نامهای به او داده بودند. هر چه کاغذ را زیر رو کرد نتوانست از آن چیزی بفهمد. کارمند شهرداری گفته بود آخر همین ماه بازنشست میشی عمو جان. جانبیزار کاغذ را در کیسه وسایلش گذاشت و به سمت پارک حرکت کرد. در راه به جمله جوان عینکی فکر می کرد به اینکه از ماه بعد چه باید بکند.
از روی چمن نیم خیز شد. پسر بچهای داشت اطلسیها می چید. با شنیدند صدای جانبیزار لا به لای درختان تنومند گم شد. جانبیزار لنگ را جمع کرد و بر روی شانهاش انداخت.
سالها پیش وقتی از سرجنگل به زاهدان آمد مردی جوان با قامت افراشته بود. ریش تنک اما سبیلی پر پشت داشت. چشمهای درشت قهوهای رنگ که سرمه کشیده بود. نظر رییس را برای کار در شهرداری جلب کرد. فردا بیا لباس کار بگیر و برو پارک بلوچ، کارمند بخش به او گفته بود.
حال بیست و هفتاد سال است جانبیزار صبح به صبح خودش را به پارک می رساند تا غروب که پستش را تحویل بدهد. تک تک درختان را از وقتی نهالهای کوچکی بودند می شناخت. همیشه آنها را بچهها خودش می دانست. هیچ وقت به کسی اجازه نمی داد شاخهای را بشکند. اما ظاهرا آخر همین ماه باید از بچههایش خداحافظی کند.
قیچی و لباسهایش را داخل کیسه گونی انداخت. هوا داشت تاریک می شد. دستارش را بر روی سر محکم کرد. کیسه را به پشت انداخت. خورشید لا به لای کاجها پنهان می شد. جانبیزار به سوی شیرآباد روانه شد.
#داستانک
–
سرجنگل روستایی از توابع بخش کورین زاهدان