داستان

خالو

گل‌محمد اسطوره عاشقی در روستای ما بود. نماد خواستن و دست نکشیدن تا با یار رسیدن، اما داستان او جور دیگری جلو رفته بود. یعنی مبتلا به عشق بی وصال شده بود. رنج نرسیدن او را از شهر و دیارش به ملک غربت رسانده بود.
پدر می گفت چند بار با مردم به دنبالش گشته بودند اما اثری از او نیافته بودند. این اواخر دیگر همه از او و یافتنش ناامید شده بودند. گاهی مسافرین دبی هر چند سالی یک بار که بر می گشتند داستان نیافتنش در آن ور آب هم را تعریف می کردند.
من تقریبا چهار یا پنج سالم بود که می دیدم گاهی پدرم به همراه چند تن از اطرافیان چند روز یا حتی ماهی گم و گور می شوند و آخر دست از پا درازتر به قول خودش هیچ برمی گشتند.
الان پسرم نه سالش شده و من چند موی سپید میان سرم و کناره ها دارم. پدرم چند سالی است به زحمت و زور عصا این ور آن ور می رود. همیشه به هر رهگذر یا مسافری نشانی‌های پسر عمویش گل‌محمد را می داد و می پرسید. به ماها همیشه پیدا کردنش را یادآوری می کرد.
چند روز پیش کسی از دبی از دوستش که اهل جاسک بود شنیده بود که پیرمردی چنین و چنان که کسی و کاری ندارد یکی از روستاهای اطراف محل آنها زندگی می کند‌. مردم او را خالو صدا می زنند. او کارگاه چوب دارد و شب و روز همانجا کار می کند و می خوابد. این‌که اهل کجاست کسی چیزی نمی دانست، فقط می دانستند خالو اینجا پیر شده اما اهل جاسک نیست.
پدر دل تو دلش نبود. به قول خودش به دلم زده خود گل‌محمد باشه. مردم امروز همه جمع شدن زنده شدن یک اسطوره را ببینند. به قول پدرم گل‌محمد مجنون گارو و رمشک بوده و هست. امروز قرار است از دل تاریخ و داستان دلداده به وعده‌گاهش بیاید. شما فکر کن مجنون عربی از دل خمسه نظامی زنده شده و به میان قوم عرب برمی‌گشت.
امروز مرد گم شده گارو سرانجام آمد. کسانی که پی‌اش رفته بودند می گفتند اصلا قبول نکرد که بیاید. اما از میان جمع کسی لیکویی سوزناک برایش سرداد. دلش لرزیده بود. دیگر آن حب تن جایش را به غم دوری وطن داده بود. پس همراهشان آمده بود. آن روز نم نم بارانی می بارید. پیش کپرها نم گرفته بودند. چشم‌های خالو گل‌محمد با آب چشم و آب باران خیس شده بود. کسی نمی دانست اوست که برای وطن می گرید یا وطن برایش. هر چه بود چشم هر دو تر بود.
تقدیم به همه عاشقان سرگردان سرزمین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *