داستان

نامه ای به آنا

آناستازیا عزیز،
امروز من به سن‌پترزبورگ رسیدم. مدتی در سفر بودم. از دریا و خشکی از دل کویر تا امروز که به پنجره اروپا رسیدم. هنوز چشمم به کاخ پترهوف و فواره‌ها نیافتاده است. از این که هنوز غبار زاهدان و سفر دور و درازم را نه تکانده‌ام غمگینم. دوست دارم باقی زندگیم کنار این فواره‌ها دستانم بر زانوانم باشد. سرم را همیشه پایین نگه داشته‌ام، در سفر هم نتوانستم جایی را ببینم. فقط تاریکی و فشار را تا وقتی به شهر رسیدم احساس می کردم.
آنای عزیز ، به نظرت مردمانت از دیدن من چه حسی خواهند داشت؟ خودم از پله‌های قطار زاهدان تا اینجا که رسیدم به همین فکر می کردم. حقیقتا شرم حضور و حیا نمی گذارد سرم را زیاد بالا نگه دارم. همین است سعی کردم کز کنم و سرم را بین زانوانم پایین نگه دارم.
وقتی چشمم به مجسمه‌های کنار فوار افتاد حقیقتا دلم خواست زودتر من در کنارشان بایستم یا بهتر است بگویم بنشینم. از تو چه پنهان خواستم ادامه زندگی را اینجا بایستم یا در واقع غمزده بنشینم و زیر چشمی گردشگران و رهگذران را نگاه کنم.
آنا؛ دوست دارم آنها کمی کنارم توقف کنند و بتوانند رنج‌های من را بشنوند. اما از تو چه پنهان کمی خجالت می کشم. پس زیاد سرم را بالا نخواهم آورد.
آناستازیا ؛ راستی هر وقت اینجا گذرت افتاد، امیدوارم من را خاطرت باشد. اگر شد چند ثانیه‌ای اینجا بایست من قول می دهم زیر چشمی بدون آنکه کسی مرا ببیند تو را نگاه کنم. باید خاطرم باشد این خواست تو بود که من ساکن پترهوف باشم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *