مارمولک
دو خاطره ی مارمولکی اول، یک روز در یکی از کلاس های مشغول تدریس بودم وقتی که دستم را بر روی وایتبرد تکیه داده بودم ناگهان مارمولکی از پشت آن نمایان شد. با یک حرکت سریع بر روی بازویم افتاد. من هم با حرکتی سریعتر او را بر زمین انداختم. بدون انکه چیزی بگویم خونسرد…