مسافر کویر
جنگل
وارد جنگل پر از دار و درخت می شوی. آنجا پر است از هر نوع گیاه و اگر آدم جستجوگری باشی روزها و شاید سال ها وقت لازم باشد آنچه را می بینی بشناسی. جنگل برای جویندگانش پر است از ناشناختهها. او تو را به خود بسیار مشغول خواهد کرد. البته بر دانستههایت بسیار خواهد افزود. جنگل جای خوبی برای لذت بردن از طبیعت و آموختن از آن است. برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت جهان و کردگار.
کویر
ساکت است. بی انتها و کرانه. در نگاه اول چیزی برای نمایش دادن ندارد. اگر اهل تنوعجویی باشی شاید زود از دیدنش خسته شوی. خاک،ریگ،سکوت و دیگر هیچ. شاید در دور دست گزی ۱ یافت شود که سالها در دل کویر برای بودن و ماندن با او جنگیده است. شاید پای بند خاکش شده است که نمی تواند از این کویر وحشت به سلامت به جایی دیگر سفر کند. همیشه چشمش منتظر رهگذری بود که در سایه سارش دمی آرام گیرد. او هم مانند کویر تنهاست. از کویر شاید چیزی برای آموختن نباشد اما مکان خوبی برای خودشناسی است.
خود
درد، فکر، اندیشه در انسان نهادینه شدهاند. انسان مخزن آنها به شما می رود. دردهایی که از درون و برون در کالبدش فرو رفتهاند. مرغ خیال اندیشه او را به کرانهی بی کرانهها برده است. گفتن و نوشتن از آنها تسری دهنده آنها است. با گفتن و نوشتن می توان همدرد و همفکر پیدا کرد. می توان درد و فکر را گسترش داد. روح ناآرام انسان همیشه در جستجوی ماوایی برای آرامش از درد و فکرهای هوده و بیهوده است. دردها روح را خراش می دهند. جای خراشیدگی ضمخت می شود. از زخم آن گاه خون و گاه چرک بیرون می زند. اما هر چه که باشد زخم نیاز به ضماد دارد. هرچند جایش خوب نمی شود و نخراشیده باقی می ماند اما جلوی عفونت را می گیرد.
مسافر
من وقتی «خود» را به گردش به جنگل بردم فقط آموخت. جهان را بیشتر و بهتر شناخت. رنگ و لعاب جنگل «خود» را محسور و مجذوب کرده بود. هر قدمی که به پیش می رفت جهانی نو برایش گشوده می شد. «خود» تشنه دانستن نادانستهها و ناشناختهها بود. هر چی بیشتر می دید بیشتر بر حیرتش افزون می شد. وقتی به اواسط جنگل رسیده بود محاسنش جای جای رنگش به سفیدی می گراید. دیگر شگفتیها کمتر او را سر ذوق می آورد. جا افتاده شده بود. وقتی به انتهای جنگل نزدیک می شد جنگل دیگر برایش چیز نو نداشت. همه تکرار و تکرار جنون وار بود.
به مرز کویر نزدیک می شد. دیگر از سرسبزی جنگل خبری نبود. هر پیشتر می رفت کسی در گوشش نجوا می کرد و او را از پیش رفتن باز می داشت. مسافر غریب در راهی بدون بازگشت قدم نهاده بود. باد لوار۲ شلاقوار ریگ از زمین می کند و آن طرفتر پرتاب می کرد. لوار، نگاهبان کویر، مسافر را از رفتن در دل کویر و فرو رفتن در آن باز می داشت. مسافر جان سختتر از این حرفها بود. لوار هو هو کنان از خطرها می گفت. از جنگهای خودش با پدران مسافر برایش خاطرهها می گفت. مسافر لنگش را بر سر و رویش می پیچد. تا از ضربههای لوار و ریگهای کویر بر سر و رویش بکاهد.
دیگر به دل کویر رسیده بود. دل در دلش نبود. سالها فکر می کرد که جهان را شناخته است. به دانستهها و نادانستهها دست یافته است. اما وقتی به دل کویر رسید خود را گم کرده بود. نمی دانست به کدام سو برود؟ از هر طرف که می رفت بر وحشتش۳ می افزود در دل آن برهوت به دنبال کوکب هدایت بود تا به او راه بنماید. خسته و دل شکسته در آغوش کویر خوابید. دلش را به کویر داد. به «خود» نگریست. «خود» را غریبهای یافت.
کویر حرف نمی زد. فقط گوش بود. مسافر سالهای جنگل را به یاد می آورد که فقط او گوش بود و جنگل نجوا. اما کویر ساکت و باوقار بود. مسافر خود را به کویر عرضه کرد. از زخمها و دردهایش گفت. کویر فقط می شنید و چیزی در جوابش نمی گفت. مسافر بیشتر از پیش در خود فرو می رفت. به کنکاش در خود مشغول بود. از اوهام و ترسهایش برای کویر درد دل کرد. کویر سکوت می کرد و هیچ پژواک صدای شنیده نمی شد.
روزهای مسافر در دل کویر یکی پس از دیگر می گذشت. گاه لوار تن تفتیدهاش را بر جسم و جان مسافر می کشید. مسافر خسته در دل کویر سایه گزی را برای خود ماوا ساخته بود. دیگر از خودش نیز منزجر بود. زخمهایش یکی یکی سرباز می کردند. خونآبه و چرک بیرون می زد. از خودش که دیگر بوی تعفن گرفته بود بیزار بود. حال روزها و شبهایش مثل هم شده بودند. تکراری ملالآور و دلگیر. سرش را بر روی سنگی گذاشت جسم و تکیده و روح آزردهاش را به آرامش کویر سپرد. خوابش برد. در این فکر بود که جای خوبی را برای خواب پیدا کرده است چون روز محشر او باز هم در دل کویری بی انتها برمیخواست. در آن کویر باز خود را عرضه خواهد کرد. «خود» را آن روز شاید بهتر بشناسد.
زیرنوشت:
۱. درختی با برگهای نوک تیز
۲. بادی گرم و خشک که در تابستان در مناطق گرمسیر می وزد.
۳. حافظ: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت