نه
سرم پایین بود. تند تند قدم می زدم. باد سردی می وزید. لبه کلاه را پایین تر کشیدم. سرعت باد گاه آنچنان شدید بود که مسیرم را کج می کرد. دو چهار راه پایین تر از جایی که قهوه داغی نوشیده بودم، عده ای زیادی را دیدم دور چیزی جمع شده اند. نزدیک تر رفتم. چیزی معلوم نبود. همهمه باعث می شد صدا به صدا نرسد. خودم را به زحمت به مرکز تجمع رساندم. هر کسی چیزی می گفت. «حتما جرمش سنگینه»، « مادرت بمیره رنگ به رخسار نداره»، « حقش حقش…»ناگهان کسی در بلندگو چیزی هایی را از روی کاغذ دست و پا شکسته خواند. سعی کردم روی نوک پاهایم بایستم دیدم که «عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند»