شعر شوهاز
شوهاز شعر
مرکب خیال، کشتی دلتنگی
گاه خرامان ،گاه به گل نشسته
ساحل بی زبان با چشمان اشک آلود
جبین را پرسید، و هم زمین را،
کی دریای مواج به سویم خواهد آمد
کی تشنگی هزاران سال و قرنم فرو می نشیند.
کی غرقاب خواهد شد کی تکان خواهد خورد
این ریگزار بی آب ، تنک و ضخیم.
کی می شود شاید
عروس شوم
کی می شود شاید مرا میراث داری باشد
مرا به شمار آرد.
کی می شود شاید
این یل بچگانم ، ماهگونه دخترکانم
علم و دانش بجویند.
با همدلی
دلها را آگاه سازند
آزاد سازند و زبان من شوند
روشنایی چشمانم ، جان و نفسم شوند.
بیچارگیم را جار زنند
زبان من و بیانم شوند
از شهد و عسلم بمکند
بر سرم آسمانی پهناور شوند
غلامحسین شوهاز ؛شاعر فقید بلوچ
(ترجمه)