|

آمر صاحب

مرد شال بلندی دور سرو و تنش پیچیده بود. دو کودک با لباس های مندرس کنار او ایستاده بودند.گاهی زیرچشمی آنها را نگاه می کردم. منتظر دوستم بودم که داخل اتاق رفته بود.

  • ما برای دیدن آمر صاحب آمده‌ایم…
    مرد شال پوش به سمت مرد منشی خم شده بود چند جمله دیگر گفت. منشی سعی داشت او را رد کن برود پی کارش.
    -آمر صاحب نمی تواند به شما گشنگان کمک کند.
    منشی چندین بار این جملات را تکرار کرد. اما مرد بیشتر خواهش می کرد.
    -ما فقط آمده‌م آمر صاحب را ملاقات کنم. پیسه نمی خوام…
    -باشه برادر بشین به نوبت باش…
    من و رفقیم از طرف یک حاجی، به قول دوستم، برای اینجا چیزی آورده بودیم. او گفته بود دوست دارد تا این جا که آمده به قول خودش آمر صاحب را هم ببینید.
    در مشهد اخبار افغانستان همیشه از اخبار مهم است. در اتاق نیمه باز شد. کنار قفسه‌ها مردی بلند قامت را دیدم که لبخندی به لب داشت. محاسن و موهایش جو گندمی بود.
    سال های قبل وقتی جنگ‌ جبهه شمال شدت گرفته بود این جاها عکس شاه مسعود را دیده بودم.
    از میان در نیمه باز دوباره همان چهره عکس را دیدم. جوانی که از میان گذر حوادث زود به میانسالی رسیده بود.

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک دیدگاه